دلش آسمان میخواست، سجاده اش را زیر نور ماه پهن کرد...
بعد از نماز دست هایش را به آسمان بُرد،
شانه هایش به قدری میلرزید که دانستم دوباره مضطر شده است...
میگفت الهی العفو...
و ملتمسانه او[یَش] را دعا میکرد...
حالِ دخترک بهم ریخته است،
هر لحظه او[یَش] را بهانه میگیرد...